آریاناآریانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

ثمره عشق من و بابا

بدون عنوان

بالاخره دختر ناز نازمون بردیم آتلیه ولی از شانس بد من شما حسابی از دو روز قبلش مریض شدی .خواستم وقتت رو کنسل کنم که گفتن تا اواخر فروردین وقتمون پر شده .من هم تصمیم داشتم یه عکست و روی بوم چاپ کنم که مامانی و بابایی برای عمه شهرزاد ببرن .به این دلیل دست به کار شدم  و شبانه روز بهتون رسید تا وقت آتلیه رو کنسل نکنیم .البته شما هم کلی همکاری کردی و تو عکس ها چشم هات بی حاله ولی از اونجایی که جو سها رو دوست داشتی کلی دست دسی و نانایی کردی با آهنگ های مورد علاقه شما قرتی خانم یعنی حنا خانم و ملودی                   ...
19 فروردين 1391

عکس

یک ماهگی .این عکس وقتی از مطب دکتر برگشتیم گرفتم . همه چیز عالی بود وزن 4100 و قد53cm دکتر شما دکتر حشمت الله بدوحی تو خیابان ظفر  که دکتر مامان بهاره و دایی رضا و دایی امید هم بودن.خیلی خوشحالم که می تونم شما رو پیش دکتری ببرم که از وقتی چشم باز کردم ایشونو و دیدم و بهشون شدیدا اعتماد دارم ببرم                                      آریانا در دو ماهگی و مشغول بازی توی تشک بازی          آریانا...
26 بهمن 1390

مامان و ببخش

عزیزترینم همیشه من و بابایی مثل همه پدر مادر های دیگه سعی می کنیم که بهترین ها رو برات فراهم کنیم تا وقتی بزرگ شدی چیری نباشه که آرزوش و داشته باشه .مامان بهاره خیلی دیر به فکر ساختن وبلاگ برای شما افتاد البته دلایلی هم دارم .اول از همه که بزرگترین مشکل من با شما قند عسل بود اینکه شما دوست نداشتید بخوابید و شب ها تا صبح بیدار بودی و صبح ها هم با یه چرت سرحال می شدی و من دیگه رمقی نداشتم یه وقتایی می شد که شما 18 ساعت پشت سرهم نخوابیدید  و این وضعیت همچنان ادامه داره .............. و دلیل بعدی این که مامان 15 روز بعد از زایمان امتحانای دانشگاهش شروع شد و خودت قضاوت کن که چرا نتونستم برات وبلاگ درست کنم البته از همه روزای زندگ...
18 بهمن 1390

خاطرات تولد

                     کم کم نه ماه انتظار داشت به آخر می رسید .من و  بابایی قرار بود بریم سونوگرافی برای تعیین وزن شما چون من  دوست داشتم زایمان طبیعی داشته باشم .از صبح درد داشتم ولی زیاد جدی نگرفتم و مشغول کارام بودم که یهو کیسه آبم پاره شد مامان نازنازو صدا کردم رنگ مامانی پرید کلی هول شد بعدش نوبت بابایی شد .اونا از من استرشون بیشتر بود کلی بهشون دلداری دادم که خونسردیشونو حفظ کنن و همه چیزو که لازم داشتم گفتم بعد زنگ زدم به بابا امیرحسین و گفتم "عزیزم کیسه آبم پاره شده "بابا امیر تو جلسه بود و گفت باشه عزیزم .من فکر کردم متوج...
18 بهمن 1390

آذر-دی89

من و شما کمتر از یک روز تو بیمارستان موندیم.به نظرم این قدر همه چیز خوب و راحت بود که دوست داشتم 10 نی نی دیگه مثل شما بیارم البته شما با بی خوابیاتون من و پشیمون کردید و من به همین یه گل اکتفا کردم.اون شب خیلی ها منتظر به دنیا اومدن شما بودن و همه تو بیمارستان بودن بابایی ها و مامانی ها و مادر بزرگ عزیز من و زن دایی ودایی رضاو البته خاله مونا که امیدوارم هرکجا هست خوش باشه.جای عمه شهرزاد و دایی امید به علت دوری راه خالی بود.که دایی امید فردا صبح با یه ماشین فراری که از تبریز برای ما هدیه خریده بود به تهران اومد. امیدوارم زودی بزرگ شی و سوارش بشی.عمه شهرزاد اون سر دنیاست ولی همیشه به یاد شماست و خیلی خیلی دوستون داره .   &nb...
18 بهمن 1390
1