خاطرات تولد
کم کم نه ماه انتظار داشت به آخر می رسید .من و بابایی قرار بود بریم سونوگرافی برای تعیین وزن شما چون من دوست داشتم زایمان طبیعی داشته باشم .از صبح درد داشتم ولی زیاد جدی نگرفتم و مشغول کارام بودم که یهو کیسه آبم پاره شد مامان نازنازو صدا کردم رنگ مامانی پرید کلی هول شد بعدش نوبت بابایی شد .اونا از من استرشون بیشتر بود کلی بهشون دلداری دادم که خونسردیشونو حفظ کنن و همه چیزو که لازم داشتم گفتم بعد زنگ زدم به بابا امیرحسین و گفتم "عزیزم کیسه آبم پاره شده "بابا امیر تو جلسه بود و گفت باشه عزیزم .من فکر کردم متوج...